کد مطلب: 29183
 
چگونه شوخی همسر شهید لشگری به حقیقت پیوست؟
عکس اول همسرم بود در کنار مرد جوانی که پسرم بود. نمی‌توانستم باور کنم این جوان همان پسر 4 ماهه‌ای است که وقتی از او جدا شدم حتی نمی‌توانست درست بنشیند. خدایا چه لحظه شیرینی و چه لطف خوبی نصیب من کردی!
تاریخ انتشار : شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲ ساعت ۱۳:۲۹
به گزارش زاهدانه،امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
 قسمت پنجاهم این خاطرات به شرح ذیل است:

" ساعت 8.5 ابوفرح دریچه را باز کرد و با لبخندی گفت: سلام علیکم! نگهبان کلید را آورد و ابوفرح داخل سلول شد و از من خواست حوله را روی سرم بکشم.

در بین راه مشکلاتم را در ذهنم مرور می‌کردم که آن‌ها را با نماینده صلیب سرخ در میان بگذارم. ماشین‌ها جلو ساختمان ایستادند و من به همراه ابوفرح داخل ساختمان رفتیم.

سرهنگ ثابت و مارک منتظر ما بودند. ابوفرح از این که دیر کرده بود عذرخواهی کرد و مشکل را به گردن راه‌بندان انداخت. همه نشستیم و با هم چای خوردیم. سپس سرهنگ ثابت از ابوفرح خواست اتاق را ترک کند.

مارک برایم توضیح داد که نامه را فردای همان روز به ایران فرستاده و حدود 10 روز است جواب آن رسیده ولی این عراقی‌ها هستند که ملاقات ما را به تأخیر می‌اندازند.

سپس او دو نامه و دو عکس به دست من داد. دلم داشت از جای خودش کنده می‌شد و صبرم به اتمام رسیده بود. اول عکس‌ها را نگاه کردم. عکس اول همسرم بود در کنار مرد جوانی که پسرم بود. نمی‌توانستم باور کنم این جوان همان پسر 4 ماهه‌ای است که وقتی از او جدا شدم حتی نمی‌توانست درست بنشیند. خدایا چه لحظه شیرینی و چه لطف خوبی نصیب من کردی!


عکس دوم پسرم به تنهایی بود که در جلو آثار تاریخی شهر اصفهان گرفته بود. ماشاءالله چه پسری! قد بلند، رشید و خوش سیما! باور نمی‌کردم این چنین رشد کرده باشد. قد خودم 181 سانتی‌متر است.

در دوران اسارت هر وقت به پسرم فکر می‌کردم پیش خودم می‌گفتم امسال باید پسرم این قدر قد کشیده باشد و آن را روی دیوار سلول با دست نشان می‌دادم. سپس با خودم مقایسه می‌کردم.


به یاد سیزدهم فروردین سال 1358 افتادم که برای ماه عسل به قزوین، منزل یکی از دوستان رفته بودیم. آن روز به جاده قزوین- رشت رفتیم و من در کنار همسرم عکسی به یادگار گرفتم. عکس بسیار زیبایی بود و من تا زمانی که در ایران بودم گاهگاهی سری به آلبوم می‌زدم و خاطره آن روز را برای خودم زنده می‌کردم.

با مقایسه خودم و همسرم از نظر قد، متوجه شدم حدس من در مورد قد پسرم غلط بوده؛ او حتی از من هم بلندتر شده است. پشت عکس‌ها را خواندم، پسرم نوشته بود تقدیم به پدری که سال‌ها از او بی‌خبر بودم. این عکس را برای یادگاری و برای خوشحالی شما می‌فرستم و همیشه به یاد شما هستم.


همسرم در پشت عکس نوشته بود: فروردین 1374 همراه خانواده رفته بودیم اصفهان و جای تو در بین ما خالی بود. این عکس را می‌فرستم تا خاطره روز سیزدهم فروردین 1358 را در ذهن تو زنده نگهدارم. به یاد تو هستم و در آرزوی بازگشت هرچه سریع‌تر تو از بغداد! مواظب خود باش!

با خواندن کلام زیبای همسرم به یاد روزی افتادم که تازه با او ازدواج کرده بودم. او جوان و محصل سال سوم دبیرستان بود. با علاقه‌ای که به او داشتم نگذاشتم سال آخر را تمام کند و او را با خودم به دزفول بردم.



روزهای اول زندگی مشترکمان را می‌گذراندیم. یک روز که خواستم از خانه بیرون بروم به همسرم گفتم: امروز ساعت یک بعدازظهر پرواز دارم و یک ساعت و نیم طول می‌کشد. ان‌شاءالله ساعت 2.5 منزل هستم! آن روز اتفاقی یک ساعت پرواز من به تأخیر افتاد.

همسرم وقتی ساعت 2.5 شد و من به خانه برنگشتم، تلفن را برداشته بود و از فرمانده پایگاه تا فرمانده گردان را خبر کرده بود که چرا شوهر من به منزل نیامده است. به او توضیح می‌دهند یک ساعت پروازش به تأخیر افتاده و 3.5 در منزل خواهد بود.

به محض اینکه چرخ هواپیما به زمین نشست، از دفتر عملیات خبر دادند سریعاً با منزل تماس بگیرم. به خانه تلفن زدم و پرسیدم چه خبر شده است؟ همسرم گفت: جرا دیر کردی، من ناراحت بودم و دلم شور می‌زد.

پس از اینکه به منزل رفتم موقعیت خودم را از نظر عملیاتی برای او توضیح دادم و از او خواستم از این به بعد این کارها را نکند. در این مورد مقداری من و او جر و بحث کردیم و من به شوخی گفتم: آخر سر تو باعث می‌شوی که از دستت به این شیخ‌نشین‌های عرب فرار کنم.

همسرم گفت: باشد برو، تو لایق همان عرب‌ها هستی! بالأخره شوخی ما به حقیقت پیوست و تا به حال 16 سال است در دست عرب‌ها هستم ولی همسرم در آن روز طاقت یک ساعت دوری مرا نداشت، چگونه این مدت را پشت سر گذاشته و هنوز به امید بازگشت من صبر می‌کند!
"

 
انتهای پیام/
Share/Save/Bookmark
مرجع : باشگاه خبر نگاران