سالروز وفات حضرت ام البنین(س) را روز تکریم از ماردان و همسران شهدا نان نهاده اند از همین رو خبرنگار
زاهدانه به سراغ کبری جهانزاده مادر شهید "محمد حسن خسروپرست" و آزاده و جانباز عروج یافته "کاظم خسروپرست(آقالوحسینی)" رفت تا با وی مرور کند خاطراتی که بوی ایثار، صبر، فداکاری، گذشت و غیره دارد.
دو فرزند رشیدش در خانواده ای مذهبی و متوسط دیده به جهان گشودند. محمد حسن که بزرگتر بود تحصیلاتش را تا پایان مقطع ابتدایی ادامه داد ولی به جهت مریضی و از كارافتادگی پدر مجبور به ترک تحصیل شد و برای تأمین معاش خانواده در یک كارگاه كابینتسازی مشغول به كار گردید.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشكیل بسیج به همراه دو برادرش "کاظم و جواد" در این نهاد ثبتنام کرده و در كنار دیگر برادران بسیجی همچون شهید فرامرز بهمنی و شهید رضایی فعالیت میكردند.
محمد حسن پس از بازگشت، سه سال به پادگان قدس زاهدان اعزام و پس از گذراندن دوران آموزش نظامی در سال 1364 به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد. در همین مرحله بهشدت مجروح گشت و پس از حصول بهبودی برای بار دوم به همراه سپاه محمد (ص) به جبهه اعزام شد و سرانجام در اعزام سوم در تاریخ 12/12/65 در عملیات «كربلای پنج» در منطقه شلمچه به فیض شهادت نایل آمد.
لحن صحبت و ادای تند تند کلماتش وقتی با گویش بیرجندی در میآمیزد برایمان درک سخنانش را کمی دشوار میکند اما آنقدر شیرین حرف میزند که لازم نیست با گوش سر به استقبالش بروی، کافی است به صحبتهایش تنها توجه کنی میتوانی به راحتی اخلاص و عشق مادر به فرزند را از میان کلماتش درک کنی و اینجاست که در نوشتن میمانی و با خود میگویی چگونه توصیف کنم این همه زیبایی، عشق، شور، حرارت در گفتار و البته ایثار مادرانه را.
این مادر شهید ادامه می دهد: در عملیات کربلای 5 محمد حسن "آر پی جی" زن بود، مدتی که گذشت بیشتر همرزمانش از عملیات برگشتند اما خبری از او نبود خانه به خانه می رفتم و سراغش را می گرفتم. اما می گفتند: شب عملیات همه پراکنده شدیم.
عصر یکی از روزها در حال شستن لباس بودم که یکی از آشنایان(مادر یکی از همرزمانش) به خانه ماآمد پس از احوالپرسی گفت: اگر خبر شهادت فرزندت را بشنوی چه عکس العملی نشان می دهی؟ گر چه از دستش ناراحت شدم اما گفتم: فرزندم 16 سال بیشتر سن ندارد او را در راه رضای خدا فرستادم اکنون نیز شکایتی ندارم . گویا همه خبر داشتند جز ما.
در پی این بی خبری ها پدر شهید نیز چند بار در خواب دیده بود که محمد حسن می گوید "چرا دنبالم نمی آیی" خلاصه بعد از مدت ها دوندگی راهی اهواز شد.
پس از چندین بار رفت و آمد و بازدید از سردخانه و کانکس های حامل پیکر مطهر شهدا در مرحله آخر یک روز تلفن زنگ زد که هرچه سریعتر باید خودت را به اهواز برسانی پدر شهید بود که می گفت: یک پیکر شهید در کانکس ها مرا به خود جذب کرد بگونه ای که توان حرکت کردن را از من گرفته و به من لبخند می زند.
آن زمان باردار بودم و همه مرا از رفتن منع می کردند اما برای نوزادی که در راه داشتم چند دست لباس برداشته و با اتوبوس راهی اهواز شدم. هرآنچه نشانی داشتم از محمد حسن به دکترها دادم از اثرات زخمی شدن در عملیات کربلای 4 تا سوختگی دوران کودکی و لباس هایی که بر تن داشت، آن وقت پس از انجام مراحل قانونی مسئولین گفتند این شهید متعلق به شماست.
اکنون مزار محمد حسن در گلزار شهدای زاهدان وجود دارد و بر اساس خوابی که دیدم برایش حسینیه ای وقف کردم.
حسین خسروپرست پدر شهید نیز در گفت و گو با خبرنگار
زاهدانه در خصوص ساخت حسینیه شهید می گوید: یک شب مادر شهید قبل از تاسیس حسینیه، شهید را در خواب می بیند که به او می گوید« مادر تو به خانه همه می روی اما خانه من نمی آیی که مادر او در خواب با این شهید در دل می کند و می گوید من همیشه سر مزار تو حاضر می شوم و فاتحه برایت می خوانم اما شهید از مادرش می خواهد که خانه ای برایش آماده کند که به اسم او باشد.»
پدر شهید ادامه می دهد: صبح روز بعد از دیدن این خواب به بنیاد شهید رفته و بعد از تعریف کردن این خواب درخواست کردیم که طبقه دوم خانه را به نام شهید حسینیه ای راه اندازی کنیم و ما نیز از هزینه شخصی خود این حسینیه را راه اندازی کردیم.
وی با اشاره به اینکه اکنون حسینیه شهید تنها حسینیه کشور است که مزین به سنگ قبور مطهر شهدا می باشد، گفت: بعد از جای گذاری سنگ های قبور شهدا در این حسینیه، برخی خانواده های شهدا با مراجعه به این حسینیه می گفتند که شهدای خود را در خواب دیده اند که می گویند ما یک خانه ای داریم و تمامی شهدا یک شنبه ها در خانه ما حاضر هستند چرا شما به خانه ما نمی آیید؟
خبر اسارت کاظم را در خواب شنیدممدتی از شهادت محمد حسن نگذشته بود که " کاظم" عازم رفتن شد سه سال و چهار ماه از او بی خبر بودیم در این مدت خیلی بی قرار و چشم انتظار بودم هر کاروان اسرایی که آزاد می شد عکس کاظم را به دست گرفته و سراغش را می گرفتم اما هیچکس اطلاعی نداشت یک روز که بر سر مزار محمد حسن رفتم از او گله کردم همان شب "در خواب دیدم شلمچه هستیم و محمد حسن گلی به من داد و گفت مادر این گل را بو کن کاظم بر می گردد" همان شد که مدت ها بعد اسم کاظم جز آخرین لیست اسرای ایرانی از رادیو اعلام شد؛ باور نمی کردم که بار دیگر می توانم فرزندم را در آ؛وش بگیرم. روز ورودش به کشور بینایی خود را برای ساعت ها از دست دادم.
فیلم "شیار143" یادآور روزهای چشم انتظاری، اسارت و شهادت فرزندانم استبا کمی مکث ادامه می دهد: فیلم "شیار143" نمونه ای از بی قرار، چشم انتظاری، صبوری و دلتنگی ماردان شهدا را به نمایش گذاشت. تماشای این فیلم برایم تداعی کننده روزهایی است که سرگردان خبری از پیکر فرزندانم بودند.
بهترین هدیه فرزندانم در روز مادرآن روزها که جشن گرفتن برای روز مادر مرسوم نبود. اما "محمدحسن" احترام خاصی به والدینش می گذاشت در کارهای خانه کمک حال من و در تامین معاش خانواده یاری گر پدرش بود.
علی ای حال از آنجایی که هر سال تمام فرزندانم به مناسبت روز مادر یا پدر با هم پول گذاشته و برایمان جشن کوچکی برگزار می کنند "کاظم" نیز تا 12/5/85 که از جراحت اسارت هنوز امان نفس کشیدن از او را نگرفته بود همراه خواهر و برادرانش با همان پول مشترک برایم کادو می گرفت حالا بیش از 10 سال از عروجش می گذرد هر سال یاد او را به خاطر می آوریم.
انتهای پیام/