کد مطلب: 33271
 
امیرالمومنین(ع) در آینه اشعار بزرگان
توصیف مناقب حضرت علی (ع) همواره در ادبیات فارسی جایگاه ویژه ای داشته است. شعرایی بزرگی در طول تاریخ به ذکر صفات و عظمت شخصیت امیرالمومنین(ع) در اشعارشان پرداخته اند.
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۴
امیرالمومنین(ع) در آینه اشعار بزرگان
 
شاعران فارسی زبان در مدح امام علی (ع) سروده های زیبایی دارند. در ادامه تعدادی از سروده های بزرگترین شاعران پارسی زبان را برای شما آماده کرده ایم:


کس را چه زور و زهره که وصف علــی کند
جــــــبار در مــــــناقـب او گفت هل اتی

زور آزمـــــای قلــــعه ی خیـــبر که بـــند او
در یکـــدگر شکست بــــه بازوی لافتی

مردی که در مصاف زره زره پیش بسته بود
تا پیـش دشــمنان نکننـد پشـت بر عزا

شـــــیر خدا وصـــف در مــیدان و بحر جود
جان بخـش در نماز و جهان سوز در وقا

دیــــباچه ی مــــروت و دیــــوان مــــعرفت
لشکــــــرش فـــــتوت و ســـردار اتــقیا

فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دسـت و دامان معصوم مرتضی

سعدی


ايا شاه محمود كشور گشاي
ز كس گر نترسي بترس از خداي

كه پيش تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران كيهان بدند

فزون از تو بودند يك‌سر به جاه
به گنج و كلاه و به تخت و سپاه

نكردند جز خوبي و راستي
نگشتند گرد كم و كاستي

همه داد كردند بر زير دست
نبودند جز پاك يزدان پرست

نجستند از دهر جز نام نيك
وزان نام جستن سرانجام نيك

هرآن شد كه دربند دينار بود
به نزديك اهل خرد خوار بود

گر ايدون كه شاهي به گيتي ترا است
نگويي كه اين خيره گفتن چرااست

نديدي تو اين خاطر تيز من
نيانديشي از تيغ خونريز من

كه بد دين و بد كيش خواني مرا
منم شير نر ميش خواني مرا

مرا غمز كردند كان بد سخن
به مهر نبي و علي شد كهن

هر آن كس كه در دلش كين علي است
از او خوارتر در جهان گو كه نيست

منم بنده‌ي هر دو تا رستخيز
اگر شه كند پيكرم ريز ريز

من از مهر اين هر دو شه نگذرم
اگر تيغ شه بگذرد بر سرم

نباشد جز از بي‌پدر دشمنش
كه يزدان بسوزد به آتش تنش

منم بنده‌ي اهل بيت نبي
ستاينده‌ي خاك پاي وصي

مرا سهم دادي كه در پاي پيل
تنت را بسايم چو درياي نيل

نترسم كه دارم ز روشندلي
به دل مهر جان نبي و علي

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحي
خداوند امر و خداوند نهي

كه من شهر علمم عليم در است
درست اين سخن گفت پيغمبر است

گواهي دهم كاين سخن راز او است
تو گويي دو گوشم كه آواز او است

چو باشد ترا عقل و تدبير و راي
به نزد نبي و علي گير جاي

گرت زين بد آيد گناه من است
چنين است اين رسم و راه من است

به اين زاده‌ام هم به اين بگذرم
چنان دان كه خاك پي حيدرم

ابا ديگران مر مرا كار نيست
بر اين در مرا جاي گفتار نيست

اگر شاه محمود از اين بگذرد
مر او را به يك جو نسنجد خرد

چو بر تخت شاهي نشاند خداي
نبي و علي را به ديگر سراي

گر از مهرشان من حكايت كنم
چو محمود را صد حمايت كنم

جهان تا بود شهرياران بود
پيامم بر تاجداران بود

كه فردوسي توسي پاك جفت
نه اين نامه بر نام محمود گفت

به نام نبي و علي گفته‌ام
گهرهاي معني بسي سفته‌ام
ابوالقاسم فردوسی

مــدحت کن و بســتای کسـی را کـه پـیـمبـر
بسـتود و قضـا کرد و بدو داد همه کار

ان کیست بر این حال که بودست و که باشد
جز شـیر خـداونـد جـهـان حــیدر کـرار

ایــن دیــن هــدی را بــه مثــل دایــره ای دان
پـیـغمبـر ما مرکز و حیدر خـط پروردگار

علــــم همــه عـــالم بـــه عــلی داد پـیـمبـر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار

کسایی مروزی

در دایره کنه تو افتاده خرد مات

ای نام تو سر دفتر دیباچۀ دیوان
وی حمد تو شیرازۀ مجموعۀ عُنوان

بی نام تو عنوان مضامین همه مُهمل
بی حمد تو ارکان دواوین همه ویران

از نام تو بر چرخ چمد عیسی مریم
وز حمد تو بررود رَوَد موسی عمران

مشغول ثنای تو دل خلق دو عالم
مشمول عطای تو چه دانا و چه نادان

آن یک به تمنّای تو در زاویۀ در ذکر
وان یک بتوّلای تو در بادیه پویان

هر کس به تمنّای خریداری فضلت
وا کرده ببازار سرکوی تو دُکّان

هر کس به تمنّای خریداری فضلت
هر کس به تمنّای خریداری فضلت

از پنجۀ تقدیر تو شد خسته و بسته
بازوی نریمان و دل رستم دستان

بازوی نریمان و دل رستم دستان
ای شاه و گدا در خور احسان تو یکسان

شاهان جهان را تو دهی حشمت و شوکت
خوبان زمان را تو دهی راحت و ریحان

نُه چنبرۀ چرخ شب و روز و مه و سال
بر خِطّه خاک از تو بود مجمره گردان

کیهان به تو نازنده و کیوان ز تو روشن
ماه از تو فروزنده و مهر از تو فروزان

از پرتو تو مشعلۀ ماه شب و روز
و ز نور تو رخسارۀ خورشید درخشان

بر مار دهی مُهره و بر نار دهی نور
سازی ز منی نطفه و بر نطفه دهی جان

بخشی به صدف گوهر و از بحر کشی دُر
بر نافه دهی مشک و جواهر کشی از کان

در محکمۀ عدل تو خم گردن گردون
و ز کوکبۀ لطف تو خرّم دل دوران

گاهی بگداهی تو دهی شوکت و شاهی
گاهی بگداهی تو دهی شوکت و شاهی

حیّ و احد و قادر و قیّوم و قدیمی
فرد و صمد و واجب و داداری و دیّان

پیدا شده از قدرت تو خلقت کونین
گویا شده از حکمت تو منطق انسان

ای از تو تسلاّئیِ یوسف به تَهِ چاه
وی از تو شکیبایی ایوب به کرمان

پیمانه کش بادۀ تسلیم تو اسلام
پروانه وش جادۀ تمکین تو امکان

بر سفرۀ انعام تو بنشسته بزانو
جنّ و بشر و دیو و دد و حوری و غِلمان

منظور تو هارون شد و مقهور تو قارون
مقبول تو آدم شد و مردود تو شیطان

در دایرۀ کُنه تو افتاده خرد مات
مانندۀ موری که بیفتد به بیابان

از تاریکی شب تو پدیدار کنی روز
و ز لُجّه عُمّان تو کشی لؤلؤ و مرجان

بلبل که بود تا که به حمد تو زند دم
وی حمد تو سر سورۀ بسم اللهِ قرآن
بلبل کابلی

در زیـــر زلــف، روی تو بینــد گـر آفـــــتاب
بـــی پـــــرده جلـــوه گــر نشود دیگر آفــــتاب
روزی کـــه در درون دل مــــــن درآمــــــدی
بــیرون نــکرده بـود سـر از خــاور آفــــــتاب
بــی پــرده وقـــت صــبح بیـــــا بـر کنــار بـام
تــا بـاز پـس کـشد سـر از ایـن مـنظـر آفـــتاب
در محـــفلــی کــه شــمع رخــت جـلوه می کند
پـــروانـــه وار مـــی زنـــد آنــجا پــر آفتـــاب
هــر روز مـی نــهد بـه زمـیـن روی تـابنــاک
گــــویـا بـه بـوی عــاطـفــــت داور آفـــــــتاب
جـویـای کـوی کـیست که در طـی ایـن بـروج
هــــــر روز مـی رود بـه ره دیـــگـر آفــــتـاب
تــا ره بــرد بـه خـاکـــــ در شـحنــه ی نـجــف
گـــردد در آســــمان ز پـــی رهبــــر آـفتـــــاب
زیــن گــونـه بـر سپـهر بـرآمـد از ایــنکه داشت
بـر جـبــــهه داغ بـــنـدگـی حــیــــــــدر آفــــتاب
آن ســــروری کـــــه بــــهـرِ نـــمــازش ز بــاختر
آورد بـــــاز مــعــجــــزِ پــیــغــمــبــر آفـــــــتاب
ای مــــــوکـب جــلال تـو بـر چـرخ گـرم سـیـــر
در آن میـــانـه از همــــــه واپــس تـر آفــــــــتاب
جـــــز مدحــت جــلال تــو حـرف دگـــر نیـــافت
گــــردید پـــای تــا ســر ایـــن دفتـــــر آفــــــتاب
عاشق اصفهانی

ای در هوای وصل تو گسترده جانها بالها
تو در دل ما بوده ای، در جست وجو ما سال ها

ای ساکنان کوی تو، مست از شراب بی خودی
وی عاشقان روی تو، فارغ ز قیل و قال ها

سرها ز تو پر غلغله، جان ها ز تو پر ولوله
تن ها ز تو در زلزله، دل ها ز تو در حال ها

تن میکند از جان طرب جا ندارد از جانان طرب
برمقتضای روحها جنبش کند تمثالها

کردی تجلی بی نقاب تابانتر از صد آفتاب
ما را فکندی در حجاب از ابر استدلالها

آثار خود کردی عیان در گلشن حسن بتان
تا سوی حسن بی نشان جانها گشاید بالها

دادی بتانرا آب و رنگ در سینه دل مانند سنگ
در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها

ای فیض بس کند زین انین در صنع صانع را ببین
تا آن زمین کز این زمین افتد برون اثقالها

ملا فیض کاشانی

صدبار شکست و بست و درهم پیوست
تا نام علی مرا در آیینه ببست

من بگسلم از تو با جفای تو و لیک
از مهر علی دلم نخواهد بگسست

آن کس که ولایت تو را منکر شد
برتافت رخ از حقیقت و کافر شد

گر نو طریقتی ست باشد روشن
کز پرتو ذات مرتضی ظاهر شد

آن کس که نه با علی دل خویش بباخت
چیزی نشناخت گرچه بس چیز شناخت

درساخت دلم به هر بدی لیک دلم
با آن که بد علی به لب داشت نساخت

علی اسفندیاری (نیما یوشیج)

Share/Save/Bookmark